اشكان كوچولوي مناشكان كوچولوي من، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

اشکان تک ستاره قلبم(اشکان شفیعی)

تابستانی که گذشت و ورود اشکان به پیش دبستانی

اول از همه سلام گرمی دارم به دوستان خوبم که در نبود ما دلشون برامون تنگ شده و واسمون کامنت گذاشتند و نگرانمون بودند ، دوستان گلم جای هیچ نگرانی نیست فقط من یه کم تنبل شدم و حسش رو نداشتم که بیام و مطلب بذارم و البته کمی هم مشغله کاری و فکری اجازه اینکار و نداد اما امروز تصمیم گرفتم هر طوری شده مطلب بذارم حتی شده برای تشکر و قدردانی از شما بزرگواران و اما پسر عزیزتر از جانم اشکان ، مامانی از شما هم به خاطر تنبلیش معذرت خواهی میکنه.دوستت دارم فرشته مهربونیها توی این دو ماهی که گذشت و ما نبودیم بابایی براش مشکلی پیش اومده بود و حدود یک ماهی سرمون به اون گرم بود و به همین خاطر تولد پسرکمون با یک ماه تاخیر به صورت جزئی برگزار کردیم و با...
7 مهر 1394

تولد 5 سالگی پسر گلم اشکان

ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه دیوانه ی مهربانی تؤام …. ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی تولــ ــ ـ ـــدت مبارک   روزها و ماهها و سالها از پی هم میگذرند و پسرک من هر روز بزرگ و بزرگتر میشه،هم خودش هم حرفهاش و هم نگاهش وسیعتر و سؤالاتش بیشتر و بیشتر و در این میان گاهی اوقات این خودشه که به سؤالات خودش جواب میده ، خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر همه داشته هایم و نداشته هایم . اگر دادی لطف کردی و اگر ندادی مصلحت بوده اما این هدیه ناب و خالص برایم از همه نداشته ...
22 تير 1394

آخرین پست قبل از تولد 5 سالگی اشکان

یکسال دیگه هم گذشت و تو پسرکوچولوی مامان بزرگتر شدی   باورم نمیشه انگار همین دیروز بود...   یه روز گرم و سوزان اما دلچسب   22 تیر ماه 1389   روزی که مامان شدم ...   لحظه ای که اشکان جونمو برای اولین بار بغل کردم   انگار من هم همان روز دوباره متولد شدم   وای چه حسی داشتم ، آرامش خاصی در وجودم حاکم بود ...   عمق شادی و خوشبختی رو اونجا درک کردم ...   خدایا سپاسگزاااااااااااااااااااااااارم   چند روز دیگه تولد پنج سالگیه گل پسر مامانه   الهی که همیشه دلت شا...
14 تير 1394

عکسهای اشکان

21 ماهگی ؛ میخوای واسه پلنگ صورتی کتاب بخونی ولی اون گوش نمیده و شما شاکی هستی 22 ماهگی ؛ علاقه شدیدی به کالسکه ات داشتی و تا تونستی سوارش شدی که راه نری 24 ماهگی 26 ماهگی ؛ اشکان و دخترعمه اش زهرا 28 ماهگی ؛ اشکان با لباسهایی که مامان هنرمندش براش بافته   ...
27 خرداد 1394

سفر به منطقه سرسبز شمال

سلام پسر گلم ؛ من و بابایی با اینکه فقط سه روز تعطیل بودیم تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه شما علاقه زیادی به دریا داری شما رو ببریم شمال و چون وقتمون کم بودیم تا ساحل گیسوم رفتیم و برگشتیم . شب ساعت 2 به اصرار شما راه افتادیم و شما اصلا دلت نمیخواست که بخوابی و میگفتی بیدار میمونم اما من به شدت خوابم میومد و بخاطر تو و بابایی که یه هو خوابش نبره بیدار موندم و تو عزیز دلم بالاخره چند ساعت خوابیدی و بیدار شدی و وقتی رسیدیم ساحل بدو بدو رفتی کنار دریا و دلت نمیخواست از دریا جدا بشی از بس بهت خوش گذشته بود میگفتی چی میشه تات پائیز اینجا بمونیم میگم چرا تا پائیز ؟؟؟ میگی آخه پائیز میخوام برم مهد قربون پسر با تحصیلاتم برم که عاشق مهد و مدرسه ا...
18 خرداد 1394

عکسهای اشکان 20 ماهه در آذربایجان

اشکان 20 ماهه در شهر مینگه چویر آذربایجان (شهر واقعا زیبایی بود) گونل ، علی و اشکان باغ حیدر علی اف دایی سعید دریای خزر (کشور آذربایجان) تا حالا دیدین کسی چهار دست و پا تو پارک راه بره پسر مو فرفری من پسر مو فرفری اخموی من بغل باباجون که داره واسه گرفتن دوربین از من التماس میکنه از اینکه بغلت کردن ناراحتی و لبهاتو آویزون کردی ...
17 خرداد 1394

شهربازی منظریه و لونا پارک

سلام عزیز دل مامان . اینم از شهربازی که روز عروسی قولشو بهت داده بودم . اینم از سینما 5 بعدی که چند ساله آرزو داشتی بری اما چون فیلمهاش ترسناک و هیجانیه نبرده بودیمت و الان چون فکر کردیم پسرمون شجاع شده بردیمش . چه ذوقی میکردی تا وقتی فیلم شروع نشده بود اما بعد از چند لحظه از پخش فیلم چشماتو بستی و رفتی بغل بابایی و گفتی من میترسم . هرکاری کردیم دیگه نگاه نکردی و مجبور شدم ببرمت بیرون . توی فیلم یه قسمتش فیل داشت با خرطومش آب پخش میکرد و هیمن که آب به صورتت خورد فکر کردی واقعا  آب از خرطوم فیل ریخت بیرون گفتی نمیشینم که نمیشینم ، ما رفتیم بیرون و بابای ناقلا خودش تا آخرش نشست و نگاه کرد .   ...
12 خرداد 1394

عکسهای نوزادی و نوپایی اشکان

ماهگرد ششم ماهگرد هفتم ، تازه داشتی چهار دست و پا میرفتی ماهگرد هشتم ماهگرد نهم ماهگرد دهم ماهگرد یازدهم ماهگرد چهاردهم،دوست داشتی فلفل بزرگ و با دندونت گاز بزنی عاشق بازی کردن وسط دو تا مبل بودی ماهگرد پانزدهم ، به شدت عاشق کتاب خوندن بودی اما کتاب و برعکس میگرفتی ماهگرد شانزدهم ، اینجا از شاه حسین برگشتیم و فندق من خسته است ماهگرد هفدهم ، عاشق مرواریدهات بودم میخواستی با مامان جون تماس بگیری از جشن تولد هستی برگشتیم و شما از خواب بیدار شدی گلم ...
9 خرداد 1394