اشكان كوچولوي مناشكان كوچولوي من، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

اشکان تک ستاره قلبم(اشکان شفیعی)

عکسهای اشکان

21 ماهگی ؛ میخوای واسه پلنگ صورتی کتاب بخونی ولی اون گوش نمیده و شما شاکی هستی 22 ماهگی ؛ علاقه شدیدی به کالسکه ات داشتی و تا تونستی سوارش شدی که راه نری 24 ماهگی 26 ماهگی ؛ اشکان و دخترعمه اش زهرا 28 ماهگی ؛ اشکان با لباسهایی که مامان هنرمندش براش بافته   ...
27 خرداد 1394

عکسهای نوزادی و نوپایی اشکان

ماهگرد ششم ماهگرد هفتم ، تازه داشتی چهار دست و پا میرفتی ماهگرد هشتم ماهگرد نهم ماهگرد دهم ماهگرد یازدهم ماهگرد چهاردهم،دوست داشتی فلفل بزرگ و با دندونت گاز بزنی عاشق بازی کردن وسط دو تا مبل بودی ماهگرد پانزدهم ، به شدت عاشق کتاب خوندن بودی اما کتاب و برعکس میگرفتی ماهگرد شانزدهم ، اینجا از شاه حسین برگشتیم و فندق من خسته است ماهگرد هفدهم ، عاشق مرواریدهات بودم میخواستی با مامان جون تماس بگیری از جشن تولد هستی برگشتیم و شما از خواب بیدار شدی گلم ...
9 خرداد 1394

آخرین روز مهدکودک پسر قشنگم

پسر قشنگم امروز 30 اردیبهشت ماه سال 94 یعنی روز آخر مهد بود و شما با اینکه روزهای اول دوست نداشتی از من جدا بشی و بری مهد ، اما این روز آخر دلت نمیومد از مهد و دوستات خداحافظی کنی ، مخصوصا از آیلا جون که دوست بسیار صمیمی توست و همدیگه رو خییییییییلی دوست دارین . کاش همه دوستیها مثل دوستیهای دوران کودکیمان باشد .یه چیز جالب که آیلا و اشکان هر دو متولد یک روز هستند یعنی هر دو 89/04/22 بدنیا اومدند. اشکان میگه مامان چون ما هر دو تو یه روز بدنیا اومدیم همدیگه رو انقدر دوست داریم . الهی فدای دوتان بشم من  امروز وسط جشن اومدم مهد و از مدیر مهد خانم سیاحی خواهش کردم تا اجازه بده عکس دسته جمعی با دوستات بگیرم که اولین نفری که اومد آیلا بود ...
2 خرداد 1394

عروسی و شهربازی

سلام به دوستان گلم و عشق کوچولوی مامان پسر قشنگ مامان چیزی به پنجمین تولدت نمونده و داری بزرگتر میشی اما نمیدونم چرا من دلم نمیخواد تو بزرگ بشی ، دلم میخواد همینطور کوچولو بمونی و پاک و معصوم و با نگاههای کودکانه ات نگاهم کنی . هر روز دلم برای روز قبلت تنگ میشه ، دوست دارم هر لحظه بغلت کنم و بوسه بارانت کنم . نه که نمیخوام بزرگ بشی این آرزوی هر مادریست که بزرگ شدن جیگر گوشه اش را ببینه و لمس کنه و شاهد موفقیتش باشه . منظور من اینه که دوست دارم زمان بایسته تا من بیشتر بتونم با تو کودکی کنم.این دنیای کودکانه ای که تو برایم ساختی خیلی قشنگ و زیباست . این چند روز که تعطیل بودیم حسابی بهمون خوش گذشت آخه عروسی پسرعموی کوچیکم علیرض...
27 ارديبهشت 1394

پرستار کوچولو

سلام به پسر عزیزتر از جانم و دوستان گلم پسر عزیزم ، مامانی چند وقتیست که مریض شده بود و شما هم بخاطر مریضی مامان ناراحت بودی و سعی میکردی از من مراقبت کنی که انصافا هم اگه مراقبنتهای نازگلم نبود الان بهتر نشده بودم . الهی قربون اون دل مهربون و پاکت بشم که داشتی بی ریا از من پرستاری میکردی . روزهای اول از اینکه میدیدی یک مامان خسته و بیحال روی تخت دراز کشیده ناراحت بودی و مدام میومدی پیشم و ازم میخواستی که بلند شم .میگفتی مامانی بلند شو دیگه ، چشماتو واکن ، صبح بخیر بگو ، پاشو بریم صبحونه بخوریم اما ، این بیماری که من گرفته بودم حالی واسم نذاشته بود ، تب و لرز شدید و سرفه های خشک شدید و پی در پی  دیگه امانم را بریده بود...
27 بهمن 1393
1