عروسی و شهربازی
سلام به دوستان گلم و عشق کوچولوی مامان
پسر قشنگ مامان چیزی به پنجمین تولدت نمونده و داری بزرگتر میشی اما نمیدونم چرا من دلم نمیخواد تو بزرگ بشی ، دلم میخواد همینطور کوچولو بمونی و پاک و معصوم و با نگاههای کودکانه ات نگاهم کنی . هر روز دلم برای روز قبلت تنگ میشه ، دوست دارم هر لحظه بغلت کنم و بوسه بارانت کنم . نه که نمیخوام بزرگ بشی این آرزوی هر مادریست که بزرگ شدن جیگر گوشه اش را ببینه و لمس کنه و شاهد موفقیتش باشه . منظور من اینه که دوست دارم زمان بایسته تا من بیشتر بتونم با تو کودکی کنم.این دنیای کودکانه ای که تو برایم ساختی خیلی قشنگ و زیباست .
این چند روز که تعطیل بودیم حسابی بهمون خوش گذشت آخه عروسی پسرعموی کوچیکم علیرضا بود و ما همش تو عروسی بودیم و تو با سان آی کلی تو عروسی رقصیدین ( شما دوماد بودین و سان آی هم عروس) و دیروز که روز آخرش بود شما سرماخورده بودی و حوصله نداشتی و همش بغلم بودی . و همش میگفتی مامانی به مبینا (دختر دایی) بگو دیشب چیکار کرده دیگه ، بهش بگو اگه دوباره شیشه ماشین و بکشه پایین یه روزی خودش هم سرما میخوره ، الهی فدای دل مهربونت بشم که به فکر مبینا بودی .آخه دیشب که داشتند عروس و میگردوندن مبینا شیشه ماشین و پایین زده بود و داشت شادی میکرد و از آنجا که هوا کمی سرد بود کوچولوی من سرما خورد آخه یه باد کوچولو که بوزه آقا پسر گل ما سرما میخوره .
و موقع برگشتن از آنجایی که خونه عمویمان که خدا رحمتش کنه نزدیک شهربازی است شما دوست داشتی بری شهربازی و چون موقعیت ظاهری ما برای شهربازی رفتن خوب نبود نتونستیم بریم شهربازی و تو عشق کوچولی مامانی خیلی ناراحت شدی و کلی گریه کردی و مامان جون قول داد که تو رو ببره فروشگاه تا خرید کنی ، آخه شما عاشق فروشگاه و خرید کردنی . اما گفتی نه مامان جون من انقدر ناراحتم که حتی نمیخوام برم فروشگاه.من الان انقدر ناراحتم که هیچکاری خوشحالم نمیکنه. الهی من فداااااااااااااات بشم گفتم بیا بغلم بخواب گفتی نه مامانی حتی بغل تو هم خوشحالم نمیکنه. خلاصه رفتیم خونه و تو همینجوری که روی مبل نشسته بودی خوابت برد . اومدم بغلت کردم تا ببرم اتاقت گفتی مامان دست نزن به من اعصابم خرابه. توی بغلم انقدر بوسیدم و نوازشت کردم تا آروم بشی بعد لباسهاتو عوض کردم و گذاشتمت رو تختت . اما نصف شب بیدار شدی و اومدی کنار خودم خوابیدی ، میگم میخوای پیش من بخوابی ؟ میگی آره فردا جمعش میکنی؟ گفتم چیرو ؟ گفتی تخت خوابم رو . گفتم نه عزیزم جمعش نمیکنم آخه مال عزیزمه.گفتی مرسی و خوابیدی . الهی من فدات بشم که تو خواب خیلی مظلومی .
صبح هم که داشتم میرفتم سرکار بیدار شدی و گفتی مامانی میری سرکار ؟ گفتم بله . گفتی شب تو خواب دیدم انتحام (امتحان) ماشین داشتی و من داشتم ازت فیلمبرداری می کردم . الهی قربون خواب تعریف کردنت بشم من . فقط نمیدونم چطور شده که پسر گل ما از اینجور خوابها دیده .
یه اتفاق جالب توجه که تو این عروسی ، روز تالار برایم افتاد این بود که وقتی رفتم رخت کن تا لباسمو عوض کنم تازه یادم افتاد که لباسم جا مونده به قدری اعصابم خراب شد که واقعا گریه ام میومد اما به زور جلوی خودمو نگهداشتم اما فرشته نجاتم بابایی (بابای خودم )که فداش بشم رفت و از خونه واسم آورد .
خوبی این اتفاق این بود که اشکان راضی شد در آخر عروسی چند تا عکس ازش بگیرم تا خوشحال باشم .
و این هم از عکسهای روز جشن در رختکن تالار اطلس
و اینم از ماشین عروس (ایشالا ماشین عروس خودت خوشگل مامانی )
پسر قشنگ مامان تا این لحظه 4 سال و 10 ماه و 4 روز سن دارد .