روزی که به دنیا اومدی دردانه ام
فرشته عزیزم اشکان جون ، درسته که من دیرتر عضو نی نی وبلاگ شدم اما تصمیم دارم خاطراتت رو از اول واست بنویسم تا وقتی بزرگ شدی ببینی که چه روزهایی رو بشت سر گذاشتی تا به اینجا رسیدی !
1389/04/22 امروز قرار بود که تو به دنیا بیایی من و بابا و مامان جون و باباجون و مادر رفتیم بیمارستان ذکریا. من از چند روز قبل همه لباسهاتو گذاشته بودم تو ساکت.واسه بدنیا اومدنت لحظه شماری میکردم تو هم همینطور ، آخه داشتی تند تند لگد میزدی.من تو بیمارستان خیلی استرس داشتم واسه همین وقتی تو ساعت 10/30 بدنیا اومدی اولش اصلا گریه نکردی (آخه وقتی بچه ها بدنیا میان لحظه اول گریه میکنند ) و من خیلی نگران شدم اما بعد از دقایقی صداتو شنیدم واااااااااای چه لحظه قشنگی بود انگار من هم همان لحظه بدنیا اومدم ،خیییییییییییییییلی حس خوبی داشتم و برای دیدنت لحظه شماری میکردم ، آخه هنوز ندیده بودمت . و بعد از دو ساعت که تو رو پیشم آوردند و گذاشتند بغلم آرامش خاصی به من دادی و من سیر نگات کردم و بوسیدمت اما پسر قشنگم تو همه اش آه میکردی و من دوباره نگرانت شدم اما دکتر گفت نگران نباش بهتر میشه.مامان جون شب رو تو بیمارستان پیش ما موند و ازمون مواظبت کرد و شب توی بیمارستان تو تنها بچه ای بودی که داشتی گریه میکردی و من هم با تو گریه میکردم اما نزدیکای صبح آروم شده بودی و روز بعد یعنی دومین روز زندگی پسرمون صبح بابایی اومد دنبالمون و حوالی ظهر مرخص شدیم و رفتیم خونه.توی خونه زندایی منیر و مبینا کوچولو و خاله ندا و مادرجون منتظر ما بودند.اما خاله فاطمه چون ویار داشت نتونسته بیاد پیشواز تو ، اما زود زود تلفن میکرد و جویای حالمون بود .
اینجا فقط دو ساعته که به دنیا اومدی پسر خوشگلم. اونروز تنها بچه ای بودی که با وزن 4/050 کیلو بدنیا اومده بودی و همه میومدن نگات میکردن و بهم تبریک میگفتند و من هم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم .
و مثل ی قهرمان اومدی که همدم مامان و بابا باشی
و اینجا دومین روز تولدته که تازه رسیدیم خونه و مبینا کوچولو خیلی دلش میخواست که بغلت کنه عزیزززززم . مبینا دختردایی اشکانه که اینجا 4 سالشه . الهی فدای اون قیافه فندقش بشم من .