يك روز بد
سلام دوستان گلم.امروز هم اومدم تا يك داستان ديگه از زندگي گل پسرم رو واسش بنويسم:
سلام پسر ناز من.عزيزم تو ديشب تب كرده بودي و داشتي تو آتيش تبت ميسوختي و ماماني و نگران كرده بودي.الهي فداي اون چهره معصومت بشم كه وقتي تب ميكني معصومتر ميشي.گل من پژمرده شده بودي و من تا صبح پلك رو پلك نذاشتم و بدتر از همه اينكه صبح مجبور بودم برم سركار.آخه عزيز دلم امروز قرار بود به كارمندها مساعده بدم و اگه نميرفتم اون همه آدم و چشم انتظار ميذاشتم،واسه همين صبح زود تو رو سپردم به مامان جون و رفتم سركار.اما دلم همش پيش گل پسرم بود.بابايي هم كه خواب خواب بود و از هيچي خبر نداشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی