شعرجديد اشكان و شهربازي
به به شب چله اومـد يواشـكي تو خونمون
هندونه و نقل و نبات آورده توي خونـــمون
امشب همه خونه ما جمع شدند و مهمونمون
بزرگترا هم همــگي همبــازي مــا بچه ها
حرف ميزدند ميخنديدند همه ما خوشحال بوديم
پر از صفا بود خنده شون منتــظر بـابـا بوديم
يواشكي هنــدونه رو آورد بـابـا توي اتاق
صداي به به پرشده توي اتاق توي اتاق
شب چله چقدر خوبه شب صفـا و خوبيـه
برف مياد سفيد ميشه هر چي كه روي زمينه
عزيز دلم امروز بعد از مدتها كه وقت نكرده بوديم بريم شهربازي ،بالاخره موفق شديم و كلي باهم بازي كرديم و خيييييييلي خوش گذشت و بعدش هم با همديگه رفتيم اون پيتزايي كه خودت دوست داري .اسم پيتزايي پدر خوبه اما تو بهش ميگي مامان خوب و اينجاست كه من خوشحال ميشم و ميخندم اما بابايي بهش برميخوره
امروز يك اتفاق جديد هم توي زندگيت اين بود كه براي اولين بار رفته بودي سر خاك مادربزرگ من با يك شاخه گل زيبا كه خودت خريدي . و جالب و بهتر اينكه بعد از چهارسال كه رفتي سرخاك ،براي مادربزرگ سوره توحيد و ناس رو خوندي.