اشكان كوچولوي مناشكان كوچولوي من، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

اشکان تک ستاره قلبم(اشکان شفیعی)

تولد یکسالگی نفسم ، اشکان

                    امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک عزیز دلم بدلیل اسباب کشی که داشتیم تولد یکسالگیتو مجبور شدیم بعد از یک ماه بگیریم . گلم امیدوارم این تاخیر را بر ما ببخشی . به قول معروف ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است . یک سال پیش در یک صبح تابستانی پسرکوچولویی از جنس عشق شکفته شد و پا به زندگیم نهاد....و با آمدنش آسمان و زمین را برایم بهشت کرد.و من به یمن برکت وجودش مادر شدم و لبریز از عشق وجودش .......
20 مرداد 1390

وقتی اشکان یک ماهه بود

عکس یک ماهگیته دلبندم.تو مطب دکتر سلطانی که واسه کنترل بردیمت پیش دکتر و اینجا فقط 37 روزت بود و رفته بودیم ائل گلی و تو مثل مردبزرگ خوابیده بودی با چشمای باز و این عکسها متعلق به ماه دوم گل پسرم هست .الهی مامانی فدات بشه پسر قشنگم   ...
22 مرداد 1389

روز سوم تا یکماهگی زندگی نی نی من

پسر گلم اینجا سه روزه که به دنیا اومدی ، دوش گرفتی و خوابیدی.              و اینجا 5 روزه ای عزیزم                                   اینجا 8 روزه که همدمم شدی                                 و حالا 22 روزه شدی ، الهی مامان فدات بشه با اون قیافه غمگینت                ...
20 مرداد 1389

روز ششم زندگی پسرم و بدترین روز زندگی مامانی

امروز بدترین روز زندگیم بود آخه مجبور بودیم تو را توی این دستگاه لعنتی بذاریم.24 ساعتی که توی این دستگاه بودی واسه من 24 سال گذشت . وقتی تو اون تو میخوابیدی اشک از چشمام سرازیر میشد و نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم آخه دلم داشت میسوخت ، اما تو انگار خیلی خوشت میومد ، تخت میگرفتی میخوابیدی اونجا.الهی مامان فدات بشه. ...
27 تير 1389

روزی که به دنیا اومدی دردانه ام

فرشته عزیزم اشکان جون ، درسته که من دیرتر عضو نی نی وبلاگ شدم اما تصمیم دارم خاطراتت رو از اول واست بنویسم تا وقتی بزرگ شدی ببینی که چه روزهایی رو بشت سر گذاشتی تا به اینجا رسیدی ! 1389/04/22 امروز قرار بود که تو به دنیا بیایی من و بابا و مامان جون و باباجون و مادر رفتیم بیمارستان ذکریا. من از چند روز قبل همه لباسهاتو گذاشته بودم تو ساکت.واسه بدنیا اومدنت لحظه شماری میکردم تو هم همینطور ، آخه داشتی تند تند لگد میزدی.من تو بیمارستان خیلی استرس داشتم واسه همین وقتی تو ساعت 10/30 بدنیا اومدی اولش اصلا گریه نکردی (آخه وقتی بچه ها بدنیا میان لحظه اول گریه میکنند ) و من خیلی نگران شدم اما بعد از دقایقی صداتو شنیدم واااااااااای چه لحظه قشنگی ب...
22 تير 1389

سیسمونی گل پسرم

پسر گلم زحمت سیسمونیهاتو مامان جون و باباجون کشیدند ، هدیه ایست از طرف اونا . دستشون درد نکنه عکس آخری : مامان جون داشت با شوق و ذوق سیسمونی نوه شو چک میکرد که چیزی از قلم نیفتاده باشه .     ...
20 تير 1389

تقدیم به پسر گلم اشکان

سلام دردونه مامان من امروز 1393/07/20 داشتم تو اینترنت گشت میزدم و دنبال ترانه خوب واسه تو بودم که با این وبلاگ آشنا شدم و تصمیم گرفتم واسه تو هم یک وبلاگ ایجاد کنم تا وقتی بزرگ شدی تو هم بخونی و از شیرینی دوران کودکیت با خبر باشی و ببینی که مامانی چقدر دوستت داره و به فکرته عزیزززززززززززززم   خیییییییییییییییییلی دوست دارم                          ...
15 تير 1389