اشكان كوچولوي مناشكان كوچولوي من، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

اشکان تک ستاره قلبم(اشکان شفیعی)

تولد 5 سالگی پسر گلم اشکان

ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه دیوانه ی مهربانی تؤام …. ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی تولــ ــ ـ ـــدت مبارک   روزها و ماهها و سالها از پی هم میگذرند و پسرک من هر روز بزرگ و بزرگتر میشه،هم خودش هم حرفهاش و هم نگاهش وسیعتر و سؤالاتش بیشتر و بیشتر و در این میان گاهی اوقات این خودشه که به سؤالات خودش جواب میده ، خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر همه داشته هایم و نداشته هایم . اگر دادی لطف کردی و اگر ندادی مصلحت بوده اما این هدیه ناب و خالص برایم از همه نداشته ...
22 تير 1394

آخرین پست قبل از تولد 5 سالگی اشکان

یکسال دیگه هم گذشت و تو پسرکوچولوی مامان بزرگتر شدی   باورم نمیشه انگار همین دیروز بود...   یه روز گرم و سوزان اما دلچسب   22 تیر ماه 1389   روزی که مامان شدم ...   لحظه ای که اشکان جونمو برای اولین بار بغل کردم   انگار من هم همان روز دوباره متولد شدم   وای چه حسی داشتم ، آرامش خاصی در وجودم حاکم بود ...   عمق شادی و خوشبختی رو اونجا درک کردم ...   خدایا سپاسگزاااااااااااااااااااااااارم   چند روز دیگه تولد پنج سالگیه گل پسر مامانه   الهی که همیشه دلت شا...
14 تير 1394

عکسهای اشکان

21 ماهگی ؛ میخوای واسه پلنگ صورتی کتاب بخونی ولی اون گوش نمیده و شما شاکی هستی 22 ماهگی ؛ علاقه شدیدی به کالسکه ات داشتی و تا تونستی سوارش شدی که راه نری 24 ماهگی 26 ماهگی ؛ اشکان و دخترعمه اش زهرا 28 ماهگی ؛ اشکان با لباسهایی که مامان هنرمندش براش بافته   ...
27 خرداد 1394

سفر به منطقه سرسبز شمال

سلام پسر گلم ؛ من و بابایی با اینکه فقط سه روز تعطیل بودیم تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه شما علاقه زیادی به دریا داری شما رو ببریم شمال و چون وقتمون کم بودیم تا ساحل گیسوم رفتیم و برگشتیم . شب ساعت 2 به اصرار شما راه افتادیم و شما اصلا دلت نمیخواست که بخوابی و میگفتی بیدار میمونم اما من به شدت خوابم میومد و بخاطر تو و بابایی که یه هو خوابش نبره بیدار موندم و تو عزیز دلم بالاخره چند ساعت خوابیدی و بیدار شدی و وقتی رسیدیم ساحل بدو بدو رفتی کنار دریا و دلت نمیخواست از دریا جدا بشی از بس بهت خوش گذشته بود میگفتی چی میشه تات پائیز اینجا بمونیم میگم چرا تا پائیز ؟؟؟ میگی آخه پائیز میخوام برم مهد قربون پسر با تحصیلاتم برم که عاشق مهد و مدرسه ا...
18 خرداد 1394

عکسهای اشکان 20 ماهه در آذربایجان

اشکان 20 ماهه در شهر مینگه چویر آذربایجان (شهر واقعا زیبایی بود) گونل ، علی و اشکان باغ حیدر علی اف دایی سعید دریای خزر (کشور آذربایجان) تا حالا دیدین کسی چهار دست و پا تو پارک راه بره پسر مو فرفری من پسر مو فرفری اخموی من بغل باباجون که داره واسه گرفتن دوربین از من التماس میکنه از اینکه بغلت کردن ناراحتی و لبهاتو آویزون کردی ...
17 خرداد 1394

شهربازی منظریه و لونا پارک

سلام عزیز دل مامان . اینم از شهربازی که روز عروسی قولشو بهت داده بودم . اینم از سینما 5 بعدی که چند ساله آرزو داشتی بری اما چون فیلمهاش ترسناک و هیجانیه نبرده بودیمت و الان چون فکر کردیم پسرمون شجاع شده بردیمش . چه ذوقی میکردی تا وقتی فیلم شروع نشده بود اما بعد از چند لحظه از پخش فیلم چشماتو بستی و رفتی بغل بابایی و گفتی من میترسم . هرکاری کردیم دیگه نگاه نکردی و مجبور شدم ببرمت بیرون . توی فیلم یه قسمتش فیل داشت با خرطومش آب پخش میکرد و هیمن که آب به صورتت خورد فکر کردی واقعا  آب از خرطوم فیل ریخت بیرون گفتی نمیشینم که نمیشینم ، ما رفتیم بیرون و بابای ناقلا خودش تا آخرش نشست و نگاه کرد .   ...
12 خرداد 1394

عکسهای نوزادی و نوپایی اشکان

ماهگرد ششم ماهگرد هفتم ، تازه داشتی چهار دست و پا میرفتی ماهگرد هشتم ماهگرد نهم ماهگرد دهم ماهگرد یازدهم ماهگرد چهاردهم،دوست داشتی فلفل بزرگ و با دندونت گاز بزنی عاشق بازی کردن وسط دو تا مبل بودی ماهگرد پانزدهم ، به شدت عاشق کتاب خوندن بودی اما کتاب و برعکس میگرفتی ماهگرد شانزدهم ، اینجا از شاه حسین برگشتیم و فندق من خسته است ماهگرد هفدهم ، عاشق مرواریدهات بودم میخواستی با مامان جون تماس بگیری از جشن تولد هستی برگشتیم و شما از خواب بیدار شدی گلم ...
9 خرداد 1394

آخرین روز مهدکودک پسر قشنگم

پسر قشنگم امروز 30 اردیبهشت ماه سال 94 یعنی روز آخر مهد بود و شما با اینکه روزهای اول دوست نداشتی از من جدا بشی و بری مهد ، اما این روز آخر دلت نمیومد از مهد و دوستات خداحافظی کنی ، مخصوصا از آیلا جون که دوست بسیار صمیمی توست و همدیگه رو خییییییییلی دوست دارین . کاش همه دوستیها مثل دوستیهای دوران کودکیمان باشد .یه چیز جالب که آیلا و اشکان هر دو متولد یک روز هستند یعنی هر دو 89/04/22 بدنیا اومدند. اشکان میگه مامان چون ما هر دو تو یه روز بدنیا اومدیم همدیگه رو انقدر دوست داریم . الهی فدای دوتان بشم من  امروز وسط جشن اومدم مهد و از مدیر مهد خانم سیاحی خواهش کردم تا اجازه بده عکس دسته جمعی با دوستات بگیرم که اولین نفری که اومد آیلا بود ...
2 خرداد 1394

عروسی و شهربازی

سلام به دوستان گلم و عشق کوچولوی مامان پسر قشنگ مامان چیزی به پنجمین تولدت نمونده و داری بزرگتر میشی اما نمیدونم چرا من دلم نمیخواد تو بزرگ بشی ، دلم میخواد همینطور کوچولو بمونی و پاک و معصوم و با نگاههای کودکانه ات نگاهم کنی . هر روز دلم برای روز قبلت تنگ میشه ، دوست دارم هر لحظه بغلت کنم و بوسه بارانت کنم . نه که نمیخوام بزرگ بشی این آرزوی هر مادریست که بزرگ شدن جیگر گوشه اش را ببینه و لمس کنه و شاهد موفقیتش باشه . منظور من اینه که دوست دارم زمان بایسته تا من بیشتر بتونم با تو کودکی کنم.این دنیای کودکانه ای که تو برایم ساختی خیلی قشنگ و زیباست . این چند روز که تعطیل بودیم حسابی بهمون خوش گذشت آخه عروسی پسرعموی کوچیکم علیرض...
27 ارديبهشت 1394